حق الناس
حق الناس
بسم الله الرحمن الرحیم

بهشت و جهنم
 
فرشته ی بازرس با دقت آخرین برگه این فصل را هم نگاه می کند بعد مهری روی پرونده می زند.
از اضطراب قلبش دارد کنده می شود.همین که فرشته مهر را بر می دارد از خوشحالی فریاد می زند:
قبول!!...
فقط یک ایستگاه دیگر مانده تا به بهشت برسد:ایستگاه حق الناس!
کم کم دارد دروازه های بهشت را میبیند،پشت سرش را نگاه می کند.
عده ایی در صف های مختلفی ایستاده اند،عده ای که نماز هایشان درست نبوده در صف نماز عده ای در صف زکات...یادش می آید خودش هم به خاطر اینکه بعضی از نمازهایش در دنیا درست نبوده مدت زیادی در صف نماز معطل شده بود و اگر لطف خدا شامل حالش نمی شد معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارش بود...
مامور بازرسی به پرونده ی حق الناس، او را به بالاترین نقطه می برد.از آن جا همه او را میبیند.
بعد فرشته با صدایی بلند می گوید:
هر کس بر گردن این مرد حقی دارد بیاید و حقش را بگیرد.او که خودش را در میان بهشت میدید اکنون میان جمعیت انبوهی ازمردم گرفتار شده است!
مردم یکی یکی می آیند و حرفشان را می زنند...
پیرمرد گفت:من همسایه ات بودم و به خاطر اینکه موقع حرف زدن زبانم می گرفت مسخره ام می کردی؟
دوستش گفت:همکلاسی بودیم و توچون زورت از من بیشتر بود یک سیلی محکم به من زدی؟
زنی گفت:یادته میوه فروش بودی و میوه های خراب را زیر جعبه گذاشتی و سالم هارا روی جعبه؟
مردی گفت:به من تهمت زدی و گفتی از تو دزدی کردم؟
کودکی گفت:مافوتبال بازی می کردیم و توپمان درحیاط تو افتادو توپمان را پاره کردی؟توپم را بده
دختری گفت:یادت هست به من تهمت ناروا زدی درحالی که زن عفیفی بودم؟
مردی گفت:یادت هست که بهت رشوه ندادم و برای همین وامم را راه نینداختی؟
اکنون من از تو ناراضی ام و نمی گذارم به بهشت بروی.
با التماس از مامور رسیدگی به پرونده می گوید:یک کاری بکن،من هیچ کاری نمیتوانم بکنم.
مامور می گوید:باید جوری رضایتشان را جلب کنی.
او که جز نماز و کارهای نیکش چیز دیگری همراه ندارد مجبور می شود تعدادی از نماز هایش را به نفر اول بدهد و تعدادی از روزه هارا به نفرات بعدی...تعدادی از کار های خوب را به نفر بعد
پس از مدتی تمام کارهای نیکش تمام شده است و مجبور میشود تعدادی از گناهان نفرات بعدی را بگیرد و در پرونده اش بگذارد.
انگار همه چیز دور سرش میچرخد...دیگر دروازه های بهشت را نمی بیند.آتش جهنم را میبیند.. فریادی بلند می کشد و ناگهان...

این مطلب کپی شده اش لطفا روی متن کلید کنید تا وارد منبع اصلی بشوید



نظرات شما عزیزان:

ثریا
ساعت21:10---1 اسفند 1396
داستان خیلی قشنگی بود

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 12 اسفند 1395 ] [ 5:48 بعد از ظهر ] [ بیتا ] [ ]
آخرین مطالب